شنودم که می گفت بشوده به شیخ
که احوال حاجی است در اضطراب
چه من دوش خوابی عجب دیده ام
که سیلی در آمد ز کوه زراب
عمارات حاجی و پالانهاش
همی برد و می کرد یکسر خراب
یکی از خبیثان شهر این سخن
به جایی رسانید و دادش جواب
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالان گران را ببردست آب